اخيراً مد شده است سراغ سرمايهدارانی بروند که اسمشان را گذاشتهاند کارآفرين و از آنها بخواهند که قصۀ فراز و فرود خودشان و داستان رشد و نمو سرمايهها و ساختههايشان را تعريف کنند و آنها را به رخ ديگران بکشند و از آنها بخواهند که بسمالله؛ پا پيش بگذاريد و شما هم همين راه را برويد.. اگر در اين سودا، برنده شديد، به لطف زمينههای مساعدی است که برايتان فراهم شده و اگر باختيد، نشانۀ بیعرضگی خودتان است.. خود دانيد.
برای توليد کتابی از اين دست هم که اسمش را میگذارند: مستندنگاری يا تجربهنگاری، چهار تا مصاحبه میکنند و پنج تا عکس میگيرند و اين میشود همۀ ماجرا.
«خاک کارخانه» اما از لونی ديگر است، فرسخفرسخ فاصله دارد با کارهايی از اين قبيل؛ پژوهشگر خودش را انداخته است وسط انسانهایی که همۀ زندگیشان کار بوده است و کار، در شهری که وقت خواب و بيداریاش را صدای سوت کارخانه تعيين میکرده است.
شيوا خادمی، نه قصۀ دستگاهها و در و ديوار و دوک و نخ و پارچه را به هم بافته، نه برای ويرانههای يک مکان گريه سر داده، و نه داستان پول و سرمايه و مديريت و کارآفرينی و توليد و .. را برایمان گفته، بلکه راست و مستقيم، رفته است سراغ مردمانی، مردان و زنانی، که آن روزها حتی کودک بودند و عشق حضور در کارخانه آنها را از خانه بيرون میکشيد.
«خاک کارخانه» نگاهی است از درون و از دريچهای انسانی به پيوندهای يک شهر و يک مکان، يک شهر و يک صنعت، يک شهر و يک محصول که روزگاری نامش در سراسر کشور پيچيده بود: «چيتسازی بهشهر».
«خاک کارخانه» يک الگو است برای کسانی که در پی پژوهشهایی از اين دست میگردند؛ و چه بسيار است در اين شهر و آن شهر . . . اگر بخواهند ... اگر بتوانند.